آسمان یک ابر
نویسنده: یگانه لعل جنگی
زمان مطالعه:4 دقیقه

آسمان یک ابر
یگانه لعل جنگی
آسمان یک ابر
نویسنده: یگانه لعل جنگی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
با قدمهای سریع و مضطرب به راهم ادامه میدادم. افکار زیادی در مغزم میپیچید و دیوارهایش را با نتهای ناهماهنگ خراش میداد. قلبم انگار لبهی یه چاقوی نوک تیز میتپید. انگشتهای سردم را در هم گره زدم و توی جیبم گذاشتم. خورشید نورش را به پوست دست و صورتم میتاباند. ناگهان دلم هوای آسمان را کرد. دقیقا بالای سرم بود، اما آنقدر درگیر افکارم بودم که فراموش کردم طبق عادت، برای چند ثانیه بایستم و به آن زل بزنم.
سرم را بالا آوردم و آبیِ آسمان لحظهای روحم را صیقل داد. در آن همهمهی ذهنی، صدای باد میان شاخه درختها و صدای ماشینها، وقتی چشمهایم به آبی آسمان دوخته شده بودند و برخلاف قلبم از آن میبردند، افتادند روی یک تکه ابر؛ یک بچه ابر. معلوم نیست اَبرَک چطور از تودهاش جا مانده. دستش به هیچیک از دوستانش نمیرسد تا کمک بخواهد و به آنها بپیوندد. حالا سرنوشتش این است که با وزش هر باد به هر سمت برود و معلوم نیست به کدام توده ابرِ غریبه پناه ببرد. شاید هم رفتهرفته محو و نابود شود. صدایی در سرم مثل صدای چِکچِک آب، پشت سر هم تکرار میکرد: «تو هم مثل همون ابر جا موندی!»
جلوی دانشکده که رسیدم، دستهایم را از جیبم بیرون آوردم، موهایم را زیر مقنعه با دستهایی که بگویینگویی کنترلشان با من بود، مرتب کردم. از پلهها بالا رفتم و چند قدم جلوتر، روبهروی در اتاقی ایستاده بودم که بارها حس شوق را برایم القا کرده بود. اما اینبار قرار بود از همان مکان خاطرهای تلخ و زننده برایم ساخته شود. میدانستم چه چیزی در انتظارم هست و قرار است چهها بشنوم. میدانستم اما این دانستن باری از دوشم بر نداشت و قلبم را آرام نکرد.
بعد از کلی تعلل، بالاخره در زدم. صدایی مهربان گفت :«بفرمایید». رفتم داخل و بعد احوالپرسیهای روزمره، استاد برگهام را داد دستم. گفت: «بشین و ببین چیکار کردی». نمرهی بدی نگرفته بودم، ولی با آن نمره آینده چندان خوبی برایم رقم نمیخورد. من را از آرزو و هدفم دورتر کرد و خودم را پیش خودم کوچیک کرد. خودم را با عالم و آدم مقایسه کردم و سوالم این بود که چرا؟ مگر من کم گذاشته بودم؟ مگر من تلاشم را نکرده بودم؟
استاد کمی برایم صحبت کرد تا به زعم خودش تلنگری بزند. فکر میکرد خودم نمیدانم چه شده و نمک به زخمم میپاشید. مثل یک نوزاد لب میچیدم و سرخ و سفید شدم. آنقدر کف پاهایم را محکم به زمین فشار میدادم که تمام پاهایم سر شده بود. پوست کنار ناخنهای تمام انگشتانم را زخم کردم تا بیشتر از اینها غرورم را له نکنم و گریه نکنم ولی از درون، شیون و زاری تمام چیزی بود که درگیرش بودم. میخواستم از اتاق بیرون بیایم و تا میتوانم فریاد بزنم. از روزگار شکایت کنم و از آن مهمتر، خودم را تنبیه کنم.
استاد جملهای گفت که مضمونش این بود: «اگه اینجوری ادامه بدی جا میمونی ها!». بعد از شنیدنش انگار که یک بلندگو در سرم کار گذاشته باشند، این جمله با ارتعاشهای ترسناک و دلسردکننده، با فرکانسهای گوشخراش و آزاردهنده، تکرار میشد. از جایی به بعد صدای استاد را نمیشنیدم. فقط میخواستم از آن اتاق بیرون بیایم و به قول معروف به حال خودم رها باشم.
دو هفته از آن روز میگذرد و هنوز نتوانستم درستوحسابی خودم را جمعوجور کنم تا از حال و آینده، جبرانی برای گذشته بسازم. شاید آن امتحان فقط یه آزمون سادهی پایانترم بود ولی هنوز نتوانستم اعتمادبهنفسی که از دستش دادم را پیدا کنم. هر روز که در جنگل سیاه و پر شاخ و برگ ذهنم قدم میگذارم، پایم به همان شاخه گیر میکند. مثل تارِ یک گیتار شروع به لرزش میکند و صوت تولید میکند. صدایش درون تمام رگهایم به گردش در میآید و قلبم را میلرزاند. اما رویاها برای خودم دیدم، هدف ساختم و نمیتوانم از آنها بگذرم.
نمیخواهم مثل عقربه ساعتشمار که همیشهی خدا در حال دویدن به دنبال عقربه دقیقهشمار است، همواره مشغول دویدن باشم که فقط جا نمانم. باید کمر راست کنم، بایستم و یکبار دیگر به خودم نشان بدم که نه جانم! از این خبرها نیست که بنشینی و بقیه را تماشا کنی. اَبرَک درون را محدود نمیکنم. آن اَبرَک تنها بود اما ساکن نبود. شاید قرار است اوج بگیرد. چون فقط بخشی از آسمان را دیدهام، دلیل نمیشود که فکر کنم آنور افق را هم دیدهام. شاید اَبرَک به یک افق جدید برسد. شاید جا مانده باشد اما همین جاماندن هم شاید شکل تازهای از بودن باشد. اَبرک قابلیت این را دارد که مفید، تاثیرگذار و حتی نجاتدهنده باشد؛ نجاتدهندهی خودش.

یگانه لعل جنگی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
